[vc_row][vc_column][vc_column_text]آذرقلم : صبح از رختخواب بیرون می زنم تا به تماشای بهار بنشینم …
اما گویی بهار به پایان رسیده است؛ خبری تلخ چون آذرخشی ویرانگر بهارم را رنگ و لعاب پاییزی می زند و چند تکه برگ سبزی که به مدد دور ماندن چند روزیم از آدم ها! بر فرق دماغم روییده اند، به ناگاه می پژمرند و فرش زمین می گردند. گویی باز « مصیبتی زیر آفتاب » بر سرم آوار می …
روزی که نوجوانی بودم پر از امید و آرزوهای روشن، روزگاری که « آواز کشتگان » را به درستی نمی شنیدم، شاعری همشهری نوشت « جوان ها در سکوت پیر می شوند …» و من باز نفهمیدم که چه می گوید ؛ اما امروز که سالها از آن روزهای شیرین می گذرد، شاید کمی به «رازهای سرزمین من» پی برده ام و آن درد استخوان سوز سکوت چشمهایت و معنی آن حکیمانه سخن را با تمام پوست و گوشت خویش لمس می کنم … امروز ، دیگر سالهاست که من و هم نسلانم در سکوت پیر شده ایم ، برخی هایمان پشت « نقاب ها و بندها » و برخی دیگر با« غم های بزرگ » پیرتر و افسرده تر و تبعیدی تر از تو گشته ایم ،
و تو خوب می دانی که چرا و چگونه …
تلویزیون را باز می کنم به امید آنکه هنوز بهار باشد و تو باشی … اما افسوس!
یادم رفته بود که اینجا سرزمینی است که فرومایگان و ریاکاران و مجیزگویان بر صدر می نشینند و خواب ثوابش بیش از بیداری ست، بزرگان و حاکمانش ترجیح می دهند مردم شبانه روز غرق تماشای فوتبال و خندوانه و عصرکهنه باشند، تا اینکه از تو و امثال تو تصویر و صدایی باشد؛ که تو اهل فضل و فرهنگ و ادبی و همین گناهت بس …
ما نیز چون تو غریبه ایم استاد همزبانم، غریبه ای تهی دست و بی صدا در وطن خویش که محکوم به ماندنیم ،همچون تو که محکوم به رفتن بودی …
نمی دانم کدامش سخت تر است، جان دادن آزاد در غربت ، یا جان کندن غریب در وطن؟!
کاش می ماندی و باز پشت میله های زندانت «ظل الله» ی دیگر می سرودی، ای تو «اسماعیل» شعر و ادب ایران … اما نشد که بمانی ،نگذاشتند که بمانی! و همین جا « دق » کنی، همچو ما در وطن خویش دق کردگان …
سال هاست که هر زمان نام اسماعیل می شنوم ، چکامهٔ بلند اسماعیلت را زمزمه می کنم، اما افسوس که امروز باید آن را در سوگ خودت فریاد کنم، بی آنکه بتوانم به مدد عشق تو را از گورت بیرون کشم! …
« ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!
ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!
ای گنجشک دربهدر در خانههای اجارهای!
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
…
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند!
زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم میدانستی!
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
و بنفش آسمان، چه زیبا، چه بهت انگیز، قیقاج چشمهایت را میشست
همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید، بگذار متوسطها هرچه میخواهند بگویند
پنجره را باز کردم
باز کردم تا بادبادکی را که هوا کرده بودی تماشا کنم
…
پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!
تو زیباتر از آنی که بر شانهی آسمان ننشینی و کهکشانها را مثل تخمه نشکنی
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید
تو نمردهای، فقط دیوانهتر شدی
و من و تو …
بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند
حتی اگر او شهید نشده باشد
من امید به روزهای بهتری دارم
قسم به چشمهای سُرخت
که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید
وقتی که تو را تشییع کردند، من در زیر خاک سفر میکردم
بهار بر سر قبر تو خواهد آمد، حتی اگر من نتوانستم سر قبر تو بیایم
امید به روزهای بهتری دارم
وطن را تو یافتی اسماعیل
وطن خاکی است که تو را در بر گرفته است …»
یادداشت: محمدحسن چمیده فر
۵ فروردین ۱۴۰۱
زادگاه رضا براهنی، تبریز[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]