یادداشت از: محمّد طاهری خسروشاهی
آذرقلم: فرمانده عاشورایی! تو را همه ایران تا دورترین سرزمینم، ندیده میشناسند و نخوانده بارها نامت را شنیدهاند و از حکایت احوال شگفت تو دل لرزاندهاند! تو را چه حاجت که نامت را ببرم و برایت ورق سیاه کنم که تو خود شهره همه دلهای عاشقی و خبر یافته از عالم دیگری! این دلهای عطش گرفته و بیخبر از نور ماست که با مصلحتاندیشی و دنیاگزینیها سیاه شده و نیازمند مدد یافتن از یک جرعه آن سپیدههای زلال روح و روان تو، چشم بر آسمان دارد و در تمنای پاکیزگیست.
چه کند دلی که یک گوشه از چندین کرشمه حُسنت را شنیده و در حیرت، ناباورانه مانده است که این قصه حماسهگون عاشورایی توست یا خون فوارهزن نورچشمی پیامبر(ص) و حسین(ع) است که در رگهای خاکنشینی پاکیزه چون تو در جریان است.
و چه توفیق مبارکی است این که هرازگاه که اسفند ماه فرا می رسد، گرد و غبار دلمان را با یاد و نام چونان تویی، نورانی و دست نیافتنی، همه معرفت و ادب، بروبیم و بتکانیم.
حال اگر چه در حیرتم از معمای پیچیده آفرینشت! اما من و این دل ناتوان را ببخشای اگر در خیل این همه عاشق، پا به پای روایتهای خوانده و شنیده شده، قلم به نام تو گرفتم و در پی افشای آن همه ملاحت و حُسن تو آمدم.
ببخشای و مدد برسان که اینها همه بغضهای نشکفته چشمهایی باران نخوردهاند که در حسرت زلالی و آفتاب شدن به شهیدستان معطّر تو پناه آوردهاند تا باشد از گذر روایت عاشقیهای تو با پروردگار، دلی از خوف ندیدن یار ابدی بلرزد و نگاهی به شوق لقایش نم بگیرد و مطهّر شود.
تو یادآور شکوه مردان با صلابت صدر اسلامی و در این روزگار غریبی مردان خدا، برازنده توست نام «تنهاترین سردار»!…
یاریام کن تا در سایه ید بیضای پروردگار، برگ زرد تکیده واژههایم را به گلستان قدسی روحت بنمایانم.
و قبول کن این خوان گشوده از نور و معرفت را.
سردار! سوگند به حقیقت تو که در نگارش این یادداشت، سودای سود و هوای شهرت نداشتم، اما میبایست در این روزگار پرهیاهوی دنیاطلبی، غمنامه ای مینوشتم و نام خود را در جریده پاکبازان تو ثبت میکردم. بر همین اساس، قرعه ای انداختم و گفتم شمه ای از حالات آسمانی تو در نگهبانی از بیت المال روایت کنم… باشد که به کار آید!
زندگیات همه، جاری رودهای کرامت و خوبی است که میشنویم و سیراب نمیشویم، آنقدر که گاه شگفت زده، روایت حُسن تو را یکبار دیگر مرور میکنیم مبادا اشتباه خوانده باشیم…
اما نه سردار بزرگ، همه این ذکرهای شگفتی تو درست است و اصلاً نقل مجالس رزمندههای دیروز و امروز است. مگر میشود یادشان برود که تو به جزئیات حیف و میل نشدن امکانات، به خصوص بیتالمال اهمیت شایان میدادی و یارانت را از «مالالبیت» کردن «بیتالمال» برحذر میداشتی و وقتی نبود که از اهمیت درست مصرف کردن بیتالمال سخن به میان نیاوری، حتی در اوج غرش گلولههای دشمن به یارانت میسپاری مواظب وسایلهایشان باشند، نشکنند و حتی از نان خشک هم نگذرند. حیف است نگاهشان دارند تا در وقتش به درد خواهد خورد.
اصلاً شبیه به قصههاست این که تو حتی برای خرید منزل اگر از ماشین جبهه استفاده میکردی پول بنزینش را حتماً سر وقت میدادی. چرا؟! مگر اهل منزل به خاطر تو و جهاد تو، به زیر آتش دشمن کوچ نکردهاند و پا به پای تو، دچار دلهره و اضطراب نشده اند. پس این همه سختگیری برای چیست، همه چیز و همه کارهای تو حساب و کتاب دارد. خودت را مؤظّف کردهای که جواب پس بدهی، دائماً مواظب و مراقبی که حقی پایمال نشود. حتی اگر به نام و برای جبهه باشد تا جایی که از پیرمرد بقّالی در اهواز که اجناس خود را به عشق محبت شما ارزانتر میفروخت راضی نمیشوی و پیغام میفرستی «یا اجناس خود را به همان قیمت عادلانه بده و ضرر و زیان را به خود و خانوادهات نزن یا که اصلاً از تو خرید نمیکنیم!»
پیرمرد بیچاره چه میتوانست بکند از این همه عدالت دقیق تو، این همه توجّه عمیق که به جزییترین مسایل نشان میدادی و هیچ نبود که از چشم دوربین تو پنهان بماند.
چقدر دل گرفته و اذیت میشدی وقتی میدیدی گاه در جبهه، اموال را هدر میدهند. مثل آن روزها که در لابهلای زبالههایی که تمیز میکنی به ناگاه بسته خرمای نصفه ـ نیمه رها شدهای را میبینی و یک قالب صابون سالم پیدا میکنی، آن قدر ناراحت میشوی که تذکر میدهی «اگر ما بدانیم که این مواد غذایی را چطوری به دست ما میرسانند، اگر بدانیم بیوهزنها، مادران و فرزندان شهدا، روزی خود را برای جبههها میفرستند این طوری نمیکردیم.»
آن قدر حقوق بیتالمال را رعایت میکنی که همسرت، شریک زندگیت تو را فقط هنگامی عصبانی و دلخور دیده است که به نظرش آمده با خودکار بیتالمال مینویسی!
آن روز که خواستی از کشاورز لب جاده اهواز ـ دزفول سبزی بخری و صفیه هم بیخیال از آنچه که میآمد خودکار تو را برداشت تا اسم سبزیها را برایت یادداشت کند، هنوز چیزی ننوشته بود که تو چنان برای اولین بار بر سرش داد زدی که صفیه مبهوت مانده بود که چه شده است؛ مهدی مهربانش یک دفعه این همه برزخی شده!؟ گفتی اون خودکار را سر جایش بگذار و از خودکار خودمان استفاده کن. اون مال بیتالمال است. همسرت دلخور گفت چقدر سخت میگیری، بعضیها آنقدر چنان و چنین میکنند… و تو آرامتر سفارش کردی که با کسی دیگر کار نداشته باش. ما باید ببینیم حضرت علی و امام چطور زندگی میکنند.
دل همسرت از این همه فکر و خیال تو برای این همه مراقبت از اموال ملت، به گونهای دیگر لرزیده است. یاد حرفهای مادربزرگتان میافتد که همیشه وقتی این مراقبتها و سختگیریهای تو را و برادرت را میدید میگفت: «شما دوتا برادر شورش را درآوردهاید.» میگفت: «بروید ببینید بعضی از همین پاسدارها به کجاها رسیدهاند، چه دم و دستگاهی به هم زدهاند». راست هم میگفت تو در فکر مصرف کردن چند لیتر بنزین هستی که با ماشین دولتی به خرید منزلت رفتهای و میروی که پولش را بدهی و آن وقت کجایی که ببینی خیلیها پول بنزین خریدهایشان را که نمیدهند هیچ، با ماشین دولت، تعطیلات را تا شمال و دل جنگلها میروند و اصلاً ماشین مال خودشان میشود و گاه برای ماهعسل بستگان هم کرایه میدهند! و میبرندش، حالا تو کجایی، آن همه بزرگی طبع، آن همه ترس از خداوند دنیای دیگرست و احوالی دیگر سردار.
تو دلت میخواهد امکانات برای همه رزمندگان فراهم بشود و همه بتوانند از بیتالمال استفاده کنند.
در گرمای تفتیده جنوب امر میکنی داخل ماشینها کولر روشن نکنند تا مبادا احساس خنکی کنند و یاد عرقریزان همرزمانشان در جبههها نباشند و رزمندهها چقدر به خاطر همه صفا و صداقت تو گوش به فرمان تو بودند و سختگیریهای تو را قبول میکردند و سرعت مجازشان را از هشتاد بالاتر نمیبردند تا دل تو نشکند و غصه نخوری که بنزین زیاد مصرف شده است.
چه خوب شد که رفتی و این روزها را ندیدی سردار…!!