- پایگاه خبری آذرقلم - https://azargalam.ir -

چوپانم آرزوست …/ چمیده فر

یادداشت: محمدحسن چمیده فر

آذرقلم : “عالمی در بیابانی به چوپانی رسید و به طعنه بدو گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟!
چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه ی دانش هاست فرا گرفته ام.
عالم پرسید : خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت : پنج چیز است:
– تا راست تمام نشده دروغ نگویم،
– تا مال ِ حلال تمام نشده، حرام نخورم،
– تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم،
– تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم،
– تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم.

آن عالم ِ مغرور، سر بزیر افکند و همچنان که دور می گشت با خود نجوا می کرد : حقا که تمام علوم را دریافته ای ، ای چوپان …! ”

وقتی این همه فساد و دروغ و دورویی حاکمان و دولت مردان و متولیان جامعه را می بینم ، وقتی توصیه های پایان ناپذیر و ملال آور این مدعیان دروغین را برای قناعت و صبر و پایداری و… ایضا لنگ بستن! و نان خشک جویدن! رعیت را می شنوم، درحالی که خویش در قصرهای قارونی خود با خدم و حشم و اعوان و انصارشان ، مجلس و روضه حسین ع هم برپا میکنند و در کنار سفره های رنگارنگ جهنمی شان، در این بهشت شدّادی خود ساخته شان، مردم را به بهشت آسمانها وعده می دهند، می بینم…..
نام حسین ع گفتم و باز جان و روحم به خروش آمد، چقدر این روزها شهر و دیارم با حسین بیگانه است! ، چقدر حسینی که من می شناسم و می فهمم و می ستایمش، با حسین ایشان، از فرق سر تا نوک پا تفاوت دارد !!!
بیاد درد دل مصطفی چمران می افتم که چه عاشقانه و دردمندانه و تنها مویه می کرد :
” ای حسین، ای شهید بزرگ، آمده‌ام تا با تو راز و نیاز کنم. دل پر درد خود را به سوی تو بگشایم. از انقلابیون دروغین گریخته‌ام. از تجار ماده‌پرست که به اسلحه انقلاب مسلح شده‌اند بیزارم. از کسانی که با خون شهیدان تجارت می‌کنند متنفرم. از این ماکیاول‌صفتانی که به هیچ ارزش انسانی پایبند نیستند و همه چیز مردم را، حیات و شرف خلق را و حتی نام مقدس انقلاب را، فدای مصالح شخصی و اغراض پَست مادی خود می‌کنند گریزانم… ای حسین، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به این طرف و آن طرف می‌کشاند مأیوس و دردمند … ”
وقتی حرام خواری و ولع ِ سیری ناپذیر مردمان این سرزمین اهورایی ِ اهرمن خوی شده را در ارتکاب به گناه و غارت آبرو و مال و قوت لایموت دیگر هم کیشان و هم وطنانشان نظاره میکنم که گویی سخت مشتاقند تا گوی سبقت از بزرگان و والیان شان بربایند، چرا که اَلنّاسُ عَلَی دینِ مُلوکهم …
ناخودآگاه قلبم از حرکت و تکاپو می ایستد و خواب بر چشمانم حرام میشود آنگونه که بیداری بر دیدگان جامعه ام حرام گشته، و همچون مصطفی ناامید و مایوس می شوم از هرچه صلاح و اصلاح و نیک فرجامی ست، هرچند می دانم و به یقین می دانم که ناامیدی معصیتی ست بزرگ و نابخشودنی!… – لا تَقنَطوا مِن رَحمَهِ اللّه… – به هرچه از علوم خوانده ام و از معرفت اندوخته ام بدگمان میشوم، و بیاد و آرزوی آزادگی و انسانیت و رهایی آن چوپان قصه می افتم. چقدر خوشبخت است و پاک چوپان قصه ام. چقدر چوپانی ام را آرزومندم در این زمانه ای که شمار گرگان صحرا بیشتر از گوسفندان و سگان گله است …
کاش میشد و توانش را داشتم تا همه بزرگان و عالمان و مردمان دیارم را همراه خویش – که بیش از همه به معرفت آن چوپان نیازمندم و محتاج – به یک دوره چوپانی می بردم… کاش میشد از نو می آموختیم و از نو مسلمانی از سر می گرفتیم و از نو انسانی می ساختیم که بازهم آفریدگارش به او اعتماد کند و بار امانت خویش بدوشش نهد ، انسانی از جنس چوپان، نه از جنس گوسفند و نه از جنس گرگْ انسان … دلم می سوزد و کاری ز ِ دستم برنمی آید…

زاندرونم صد خموش خوش نفس
دست بر لب می زند، یعنی که بس