- پایگاه خبری آذرقلم - https://azargalam.ir -

هنوز دیر نیست بر سر در دنیا نوشته اند «انسان تمام شد»!

 یادداشت: محمدحسن چمیده فر
خسته ام ،دلشکسته ام و …
خسته ام از این همه تکرار بی پایان ، از این همه داستان پرغصه ی انسان های نقاب دار ، از این صورت های بی روح … گویی تمامی شب های سرزمین من جشن هالووین است که زندگان صورتک های مردگان بر چهره می زنند ،
خسته ام و بسیار ناگران از این همه هجوم بی امان دروغ و نفاق و تزویر و ناپاکی و رذیلت نهفته در نقاب فضیلت های موهوم و دروغین ، که فرزندان شهرم را تهدید می کند .
خسته ام از دست روزگار ،این روزگار ناسازگار پر مکر و مار …
به قول شاملو ، روزگار غریبی است نازنین
« نور را در پستوی خانه نهان باید کرد،
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد،
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان…
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد »کدام روزگار مرد ؟! روزگار که واقعیت بیرونی ندارد ، کو روزگار ؟! کجاست این روزگار نامراد ؟ نشانم ده تا حق خویش و خویشان خویش از او بازپس گیرم ؛ روزگار واژهٔ مبهمی است که خود بر سر انبوهی از ظلم ها ، فریب ها ، دروغ ها و ناکامی ها و نادانی های همنوعان خویش و شاید هم خویشتن پرمدعای خویش نهاده ایم . همنوعانی از جنس « انسان خردمند »! اما کدام خرد ؟ کدام انسان ؟! همان انسانی که آرزوی خداگونگی داشت در این منجلاب دنیای خاکی که عروس هزار داماد برترین و مقبول ترین و بامسما ترین لقب اوست ؟! انسانی که خداگونه نشد، ولی خود به خدایی دهشتناک و خداناباوری قهار بدل گشت که دیگر هیچ خدایی را بنده نبود ! شاید هم یقین یافته بود که دیگر « خدا مرده است » و او مجاز به هر کاری است ،حتی نشستن برجای او! _ گناهش به گردن نیچه ی کافر ! که چنین گستاخی ها را باب کرد _ …
انسان پایان یافته است ، چه از نوع خردمندش و چه نئاندرتالش ، دیرزمانی ست که انسانم آرزوست ، ولی نمی یابمش ، هرچه بیشتر می جویمش ، بیشتر مأیوس می شوم ، گهگاهی صدایی ضعیف از دل غبارآلود تاریخ به گوش جانم می رسد ، همنوا با نجوای مجنون آوارهٔ لیلا که می گفت « من گمشده ام ،مرا مجوئید … » . گویی انسان حقیقتا تمام شده است ، لااقل در این گوشه ی تاریک بزک شده ای که برایم وطن نام نهاده اند ، وطنی که مواهبش مال شاهان و فقیهان و محتسبان و زرداران و زورداران است و رنج و عذاب و جنگ و نداری و صبرش _ بخاطر وطن دوستی _ سهم مردمی از جنس من و من های بیشمار … بیچاره من !!! . « الوطن للاغنیا والوطنیه للفقرا » .
انسان تمام شده است حتی ته مانده هایش نیز در زیر سم ابلیسان انسان نما جان داده است …
در کوچه ی ما پیرمردی بود که نان مردم می پخت و با لبخندی دلنشین و ملیح و دستانی چروکیده و لرزان که به گمانم از نشانه ها و علامت های انسان ماقبل تاریخ روزگار ما بود ،به خلق الله نان می داد. پیرمرد، پستی و بلندی روزگارها چشیده بود و برای خودش حکیمی بود فرزانه اما بی سواد و بی ادعا و همچنان بی سهم از این وطن ثروتمند! ، شاهان بسیار دیده بود و فقیهان و واعظان بیشمار، شاهنامه ها خوانده بود و مرده باد زنده بادها شنفته بود ، آن زمان که نوجوانی بیش نبودم پر از شور و امید و آرزو و در اندیشه ی تغییر جهان ! روزی به اتفاق دوستی سفرکرده که از قضا سلاحی نیز در دست داشت ،رفتیم تا برای صبحانه ی بچه ها که شب کشیک بودند ،نان بخریم . مثل همیشه نان مان را در بقچه ای از لبخند و آرامش و انسانیت پیچید و نثارمان کرد … آخ چه روزگار خوبی بود آنروزها ! بعد آن چند دقیقه ای با من و دوستم سخن گفت ، سخنانی نورانی و حکیمانه که بیش از تمامی درس های دانشگاهی و … در سالهای آتی زندگی برایم سودمند بود و راهگشا ‌…

_ اینکه دستتونه چیه ؟
_ ما رو مسخره کردی پیرمرد ؟! خب معلومه کلاشه ( کلاشینکف) ،خودش هم از نوع تاشو
_ به چه دردی می خوره ؟
_ به درد دفاع از انقلاب ، دفاع از مردم
_ کجای مردم ؟
_ ؟؟؟؟ یعنی چی پیرمرد !؟! این چه حرفیه !
_ منظورم اینه که به درد دفاع از شکم مردم می خوره ،مغز مردم یا جان مردم می خوره یا … من خیلی از این تفنگ ها رو توی این عمر درازم دیدم ، دست خیلی ها هم دیدم، من سالداد ( روس ) دیدم ، مشروطه چی دیدم ، نایب های پیشه وری و دموکرات ها رو دیدم ، سربازای تفنگ بدست شاه رو دیدم که جوونای همسن شما رو دنبال می کردن … همشون هم برای دفاع از همین که شما … اما پسرم هیچ کدوم نتونستن از هیچی دفاع کنند . میدونید چرا ؟ چون با تفنگ نمیشه از چیزی دفاع کرد . همه این ها آمدند و رفتند ولی این مردم همچنان گیر یه لقمه نان هستند ،هیچی فرق نکرده و نمی کنه ،اونایی که تفنگ بدست مردم میدن خودشون به فکر خوردن و بردن و … مواظب باشید که سرتون کلاه نره ،هیچوقت عمله ظلم نشید هیچوقت .
اگر می خواهید از چیزی دفاع کنید ،مثلا از شکم مردم ،بیایید مثل من نون دست مردم بدید ،لااقل از شکمشون محافظت کردید . ولی بهتره شماها که جوونید و باسواد برید و از مغز مردم دفاع کنید . این مردم سالهاست که اسیر خرافات ،جهل و نادانی خویشند و این بهترین خبر برای تفنگ داران است و هر شاهی هم که آمده … و خیلی حرف های پرملاط دیگر …

اغلب حرف های آن روز پیرمرد که از بازماندگان انسان های حکیم روزگار ما بود هنوز بی کم و کاست در ذهنم حک شده، مخصوصا جمله آخرش که عینا یادمه و همیشه برایم تازه و ماناست .
چند وقت بعد که از مقابل مغازه اش می گذشتم و کتابی در دستم بود ، بر شیشه مغازه و برروی کاغذ خط داری که معلوم بود از دفتری پاره شده نوشته بودند « تمام شد » . با خود فکر کردم که حتما نان تمام شده است که نانوایی بسته است ،ولی نه، پیرمرد نانوای کوچه کودکیم مرده بود ، تمام شده بود پیرمرد …
اما امروز که عمیق تر و شاید هم باتجربه تر به نوشته ی روی شیشه مغازه آن روز مرگ پیرمرد می اندیشم ، به گمانم کلمه ای به عمد یا … حذف شده بود که معنای آن جمله ی « تمام شد » را کامل میکرد … « انسان تمام شد ».

همه ی آنچه در سطور بالا آمد، حاصل خواندن شعری تازه وکوتاه اما عجیب و شعورانگیز از هوشنگ ابتهاج بود که سایه وار مرا با خود به عالمی دیگر، مکانی دیگر در همین دور نزدیک برد ،لحظاتی خود را بجای شخصیت های آرتور سی کلارک فقید در داستان بلند « راما » حس کردم و خود را در « باغ راما » ی او تنها یافتم … صدای سایه ، پاهای خسته ی مرا حتی برای لحظاتی هم که شده از این زمین نمناک سست گسست و بدنبال همزبانی در آن سوی کهکشان های نامتناهی رهسپار کرد . چه خوب که « هنوز دیر نیست » و میشود هنوز امیدوار بود ، امیدوار به یافتن همزبانی و یا شاید بهتر از آن ، همدلی در این عالم بود حتی در کهکشانی دوردست ، در آن سوی جنگل ستارگان ، پشت اقیانوسی از سحابی ها و در میان سکوت پرهیاهوی گرد و غبار ستاره ای، که به انتظارم نشسته است …
« هزار سال پیش ،
شبی که ابر اختران دوردست می گذشت
از فراز بام من ، صدایم کرد ،
چه آشناست این صدا !
همانی که از زمان گاهواره می شنیدمش ،
همان که از درون من صدایم می کند .
هزار سال ،
میان جنگل ستاره ها ، پی تو گشته ام ،
ستاره ای نگفت کزین سرای بی کسی ، کسی صدات می کند ؟
هنوز دیر نیست !
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست ،
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشسته ای ! »