- پایگاه خبری آذرقلم - https://azargalam.ir -

شهر خاموش من …

[vc_row][vc_column][vc_column_text]یادداشت: محمدحسن چمیده فر

_ به بهانه پرواز غریبانه رفیق جانبازم میرعلی اصغر پورمیررضا
آذرقلم: درد دارد ! وقتی ساعت ها بنشینی به حرف هایی که هیچ وقت قرار نیست بگویی یا بنویسی ، فکر کنی …
پس یک از هزارانش را می نویسم تا شاید دردم کم شود !
« شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شـور و شـیدائی و انـبوه هـزارانت کو؟
می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبـحدم و بوی بهارانت کو؟
سوت وکورست شب ومیکده ها خاموشند
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟
چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟ »
نمی دانم تا کی باید خبر رفتن یک یک عزیزان مان را بشنویم و بغض در گلو سکوت نماییم ؛ اشک های مان دیگر یارای همراهی با اینهمه مصیبت قابل پیشگیری را ندارد ؛ آمار قتل عام این ویروس، در سایه بی تدبیری ، بی توجهی و خیانت آشکار و نهان حاکمان و دولتمردان متوهم مان بیش از کشتگان جنگ شده است و همچنان تشنگان قدرت و مدعیان مدیریت جهانی ساکن در فاصله ای بعید از مردم کف خیابان ، در حال سخن درمانی و نمایش مضحک عزت و اقتدار خویش اند!
آرزوهای مان را هر روز کوچکتر و کوچکتر کردیم ،ولی باز زندگی را از ما دریغ کردند !
صبر مان را فربه تر ، طاقت مان را بلندتر ، تحمل مان را بیشتر ، زبان مان را کوتاه تر و زیستن شرافت مندانه و انسانی مان را فراموش تر کردیم ؛ تا شاید یک از هزاران وعدهٔ خوب نمایان زشت خو راست باشد ، اما نبود که نبود ؛ اشتباه از ما بود که چنین خوش خیال بودیم … ! هرچه گفتند و کردند و می کنند دروغ و فریبی بیش نبود و نیست ، روزگاری برای آزادی و سربلندی وطن می جنگیدیم ،اما امروز برای نان و معیشت … امروز برای نمردن دست و پا می زنیم ،بی دفاع تر از همیشه! . از حقارت نهفته در بطن این جمله بارها و بارها به خود لرزیده ام .
شبانه روز با خود حرف می زنیم، بهانه می گیریم و غر می زنیم، از زمین و زمان گله مندیم و نالان، اما آنچه به گوش می رسد تنها صدای سکوت است و خاموشی. در این «شهر خاموش من» سکوتی مرگبار و دلهره آور حاکم است که آجر به آجر شهرم را فتح کرده است ؛ تو گویی دیگر مردم تاب امیدواری و اعتماد ندارند و فوج فوج بر سر میدان شهر ،آرزوهایشان را به آتش می کشند یا به اندک بهایی به حراج گذارده اند! حتی دیگر کسی ترانه ی موهوم « دستی از غیب برون آید و کاری بکند … » زیر لب زمزمه نمی کند، شاید به آن نیز بی ایمان گشته اند. آخر کدام غیب ؟! کدام دست ؟! وقتی بهترین و نزدیکترین و قابل اعتمادترین دوست آدم، مردمان چشم بادامی خداناباوری باشند که هنوز به رسم عصر برده داری، مسلمانان هموطن خویش را در اردوگاه ها به صلابه می کشند، دیگر جایی برای این حرف ها نمی ماند برادر !
ما همیشه بدنبال روزهای روشن و سفید بوده ایم، تاریخ اندیشه و فرهنگ و تمدن ما همواره آکنده از طلب روشنایی و نور و سفیدی برای تمامی انسان ها بوده است ؛ اما این روزها روزهای سرخ و سیاهی است برای خودمان ، سرخ سرخ سرخ و دیگر سفیدی جز برای کفن و دفن عزیزان مان بکار نمی آید، مدتهاست که روزگارمان از سفیدی خالی شده است. یادش بخیر آن روزهای سفیدی که قرمزیش رنگ عشق بود و شادی ، ولی این روزهای قرمز، رنگ مرگ است ،رنگ غارت ،رنگ بورس ،رنگ نیستی، رنگ شهرهای وطنم ، رنگ کرونا ،رنگ پرچم چین ! شاید هم روس … به هر کجا که می نگری سرخی اش چشم و دلت را می آزارد، دیگر کار از زبان سرخی که سر سبز بر باد دهد نیز گذشته است! سراسر کشور سبزم برنگ سرخ رنگ آمیزی شده است،گویی رنگین کمان این شهر خاموش تنها یک رنگ دارد و بس و فوج فوج آدمیانی که به جرم بی گناهی و بی دفاعی هر روز قتل عام می شوند و چون برگ خزان بر زمینی که وطن نامیده می شود ،می ریزند، بی سر و صدا و غریب تر از کشتگان دوران جنگ ،انسان ها به عدد تبدیل شده اند در هیاهوی پوچ حاکمان و دولتمردان دور دور دور از مردم .دور از رنج هایشان، دور از آرزوهایشان،دور از خواسته هایشان و دور از سفره های خالی شان .
اینکه حاکمان و دولتمردان ما سالم و فربه و چاق و چله اند و از دست این ویروس منحوس همواره جان سالم بدر می برند و مرگ تنها سهم و روزی مردم بی دفاع کوچه و بازار شهرم است ، اصلا اتفاق میمون و مبارکی نیست . بزرگان ،حاکمان و اغنیا اگر هم گرفتار این ویروس منحوس!! شوند به لطف و مدد بهره‌گیری از بهترین امکانات درمانی و مراقبتی و پزشک سرخانه بلافاصله بهبود می یابند و به سرکار خویش بر می گردند،کاری که حقیقتا نمی دانیم چیست و برای کیست؟! و چه حاصلی برای ملک و ملتی دارد که بیش از نیمی از ایشان زیر خط فقر و فلاکت دست پخت آقایان دست و پا می زنند …
و مردمی که ناچار به کسب درآمد و روزی برای گذران زندگی و معیشت خویش اند که از قضا بسیار سخت و به زحمت میسر می گردد، حال، وانهادن این مردم بی هیچ یاور و دستگیری و با کمری شکسته و آرزوهایی برباد رفته در برابر این تورم نجومی و تبعیض و تحقیر و استضعاف بی امان و مظالم بیشمار ،بدور از مردانگی و انصاف و دیانت است ؛ مردمی بی دفاع بی دفاع که همچون برگ خزان بر زمینی که وطن نام دارد، می ریزند و از مرگ شان نیز درآمدی هنگفت نصیب صاحبان وطن می گردد، وطنی که پس از قرن ها مجاهدت و مبارزه و مشروطه و انقلاب سفید و سیاه و اسلامی و … همچنان موهبتش برای حاکمان و برگزیدگان و اغنیاست و درد و مرگ و حسرتش برای مردم … ! حضرت امیر گویی برای امروز ما می فرمود: همانا حکومت وسیله آب و نان نیست بلکه امانتی برای خدمت به مردم .
« عبادت بجز خدمت خلق نیست / به تسبیح و سجاده و دلق نیست »
حقیقتا هر روز بارها و بارها از خود می پرسم « بأی ذنب قتلت » ؟ چرا ما باید از حداقل ترین و پیش پا افتاده ترین حقوق انسانی خویش برای زندگی و زنده ماندن محروم باشیم ؟!؟ چرا نباید مردم ما نیز همانند مردمان کشوری که سالهاست برایشان آرزوی مرگ و نیستی از صفحهٔ گیتی می‌کنیم ! و رجزها می خوانیم و در رویای مان انتقام سخت می گیریم! واکسینه شوند و در آرامش و رفاه بزیند ! چرا ؟
نکند این انتقام سخت الهی ست از ما ؟ از این همه تخم نفرت و کینه و دشمنی که کاشته ایم و می کاریم ؟!
می گویند در زمان استالین، مردی در میدان سرخ مسکو کتاب پخش می‌کرد، کا، گِ، بِ او را دستگیر کرد، بعد از بازرسی کتابها دیدند تمام کتابها سفید است.
ازاو پرسیدند: «اینها چیست؟ چرا کتابهای سفید و بدون نوشته پخش می‌کنی؟» مگر دیوانه شده ای ؟! جواب داد: «چیزی برای نوشتن نمانده است. همه چیز مثل روز روشن است!»
پریشان تر از پریش گویان هزار ساله شهر سوخته ! امشب برای انسانی زلال، جانبازی بی ادعا به معنی واقعی و دوستی مهربان که بسیار بسیار دوستش داشتم، مویه و عزاداری میکنم، اولین شبی است که سید دیگر در میان مان نیست ، چند روز پیش که بدیدنش رفته بودم ،شکسته تر و دردمندتر از قبل یافتمش ، آخر به تازگی داغ برادر دیده بود و داغ برادر کم از تجربه مرگ نیست. از او خواستم که بیشتر مراقب خویش باشد و در خانه بماند ، با همان تبسم بهشتی همیشگی اش گفت، «حاج حسن آقا ! ما که وکیل و وزیر نیستیم در قرنطینه بمانیم، صحبت کنیم و میلیون میلیون پول بحساب مان بریزند ، ما کاسبیم و روزی مان از این مغازه تامین می شود ، خدا لعنت شان کند ،کاری کردند که سرمان هم همیشه پایین است … » هنوز کلمه کلمه حرف هایش در گوشم زنگ می زند ، راست می گفت آن مرد نورانی آرام و آن رفیق با مرام بی ادعا ،آخر خیلی از مردم هنوز فکر می کنند که همه جانبازان در این بخور بخوری که آقایان بنام انقلاب و دین و ارزشها و ده ها اسم استحاله شده دیگر در کشور راه انداخته اند، سهیم اند … چند جانباز نام ببرم که لنگ دارو و درمان خویش اند ؟ ،آدرس چند سردار را بگویم که پای پیاده گز می کنند و هنوز مستأجرند؟ چند جانباز شیمیایی زیر خط فقر نام برم که با هر خرخر نفسش، همسر و فرزندانش هر روز بارها می میرند و زنده می شوند ؟! مرگ نمی تواند خبر بدی برای ایشان باشد ،چرا که سالها طالب شهادت و رفتن بودند که قسمت شان نشد. اما رفتنی اینچنین غریبانه و مظلومانه نیز شایسته ایشان و ما نیست .
به خداوندی خدا تعداد پاکان و آزادگانی که خود را، شرف و عزت و آزادگی خود را با هیچ چیز و هیچ کس معامله نکردند به مراتب بیش از آنهایی ست که گند زدند به هر چه اسم سردار بود و جانباز و … روحت شاد سید بزرگوار ، می دانم دلم برایت تنگ می شود،اما کاری از دستم برای دل تنگم بر نمی آید و این دردم را صدچندان می کند … « نه میتوانیم بمیریم، نه میتوانیم زندگی کنیم ، نه میتوانیم همدیگر را ببینیم، نه می توانیم همدیگر را ترک کنیم. به تنگنای عجیبی افتاده ایم.»
تکانی به خود می دهم و شاخه های زخمی ام را بمانند تنهاترین درخت روییده در کویر بی آب و علفی که هنوز در خواب هایش رویای هم آغوشی جنگل دارد و در انتظار چشمه ساری زلال که ریشه های دردمند خشکیده اش را نوازش کند ، با آسمان نجوا می کنم، می مویم و بخود می پیچم،آسمان تنها جایی ست که برایم باقی مانده است از دست این زمینیان !
سالهاست سعی می کنم حرف هایم را نگفته، فراموش کنم و به قتل عام وحشیانه ی اندیشه ام خو کنم؛ اما چیزی هنوز درونم را می خلد و سرکشی می کند ،آزارم می دهد این همه بغض فرو خورده ام، آزاری شیرین و دلنشین ! اما پر از درد و …
و کلام آخر همانند همیشه متعلق به حضرت خداوندگار است تا شاید کمی آرامم کند :
ای جان پیش از جان‌ها ، وی کان پیش از کان‌ها
ای آن پیش از آن‌ها، ای آن من ای آن من
منزلگه ما خاک نی ،گر تن بریزد باک نی
اندیشه‌ام افلاک نی، ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد؟چرا؟ ای اصل چار ارکان من .

[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]