آذرقلم: وقتی از محسن هاشمی رئیس شورای شهر تهران میپرسم جوانیاش چطور بوده و با چه کسانی رفاقت کرده و چه تفریحی داشته، از ته دل میخندد و میگوید جوانی ما خوش گذشت!
*بیرون زندان چادری برپا کرده بودند و پدر را آنجا میآوردند و بازجوی ایشان که آقای رسولی بود، گوشهای از چادر مینشست. ما بچهها و مادرمان هم کنار پدر بودیم و حسابی خوش میگذشت. به نوعی پیک نیک بود و همراه پدر میوه میخوردیم و صحبت میکردیم. برای بازرسی بدنی هم زیاد سخت نمیگرفتند. آن موقع پنجشنبهها ملاقات میرفتیم و الان شنبهها به ملاقات برادرمان مهدی میرویم. آن موقع زیاد اذیت نمیشدیم و به هرحال الان هم اذیت نمیشویم.
*تفریح جوانهای اوایل انقلاب متفاوت بود. خیلی از جوانها در حال مبارزه بودند. من اولین سمتم را قبل از انقلاب گرفتم. ما در دزاشیب زندگی میکردیم و به واسطه رفاقتی که با پسر سید جمالالدین دینپرور مترجم و مفسر نهجالبلاغه داشتم، ایشان مسئولیت کتابخانه مسجد اعظم تجریش را به من سپرد. ما از انقلابیون پول میگرفتیم و کتاب برای کتابخانه میخریدیم. خیلی از جوانها اهل مطالعه بودند و کتابهای دکتر شریعتی، صمد بهرنگی و جلال آل احمد را میخواندند. یکی از کتابهایی که طرفدار داشت، «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی بود. خیلی از جوانها اهل اندیشه بودند و مطالعه میکردند.
من هم سعی میکردم در مسئولیتی که برعهدهام قرار گرفته فعال باشم و کتابهای زیادی تهیه کنم.