- پایگاه خبری آذرقلم - https://azargalam.ir -

بیاد او که «گوزه للیک آیناسی» دی

یادداشت فرهنگی: محمدحسن چمیده فر

آذرقلم: دلمان برایت تنگ می شود استاد ، کاش نمی رفتی ،یا ما را نیز با خود همسفر می کردی و … ،همین امروز بود که ترک مان کردی ولی انگار سال های سال است که دلم برایت تنگ شده است ای « گوزه للیک آیناسی » ( آینه زیبایی ها )، دل کتاب ها ، کتابخانه ها و تربیت و آدم های با تربیت شهر و دوستانت هم برایت تنگ می شود ،برای طنازی هایت ،برای سادگی مادر زادت و برای زیبایی و زلالی اندیشه ات ،ای مرد فرهنگ و اندیشه و کتاب،ای خالق «آجی گولوش لر» ،با رفتنت آجی اولدی گولوش لریمیز …
اما نه! چرا باید دلمان تنگ شود؟ راحت شدی،خوب شد که رفتی دوست بزرگوار دوست داشتنی! آن روز که بودی و چراغ معرفت و سادگی و خوبیت روشن بود کمتر کسی از این خیل فرهنگ داران مدعی همه چیز دان ،خود را در روشنای چشمان پر حرف و اندیشه ی زلالت به نظاره می نشستند و غسل پاکی و معرفت و اخلاق می نمودند، برعکس امروز که همه اینان برایت پیام تسلیت می دهند و سیاه می پوشند و در آلبوم های خاک گرفته دیروزشان دنبال عکس دونفری با تو می گردند ! و با قیافه ای حزن آلود رفتنت را چون پرده ای از نمایش ،ادابازی می کنند .

خوب شد که رفتی مرد طناز عالم با اخلاق … خوب شد رفتی و دیگر مجبور نیستی ما مدعیان فرهنگ و هنر و معرفت و  …. اما بی فرهنگ بی هنر قلم شکسته ی تاریک اندیش را هر روز ببینی و آهی از سر درد و حسرت و … برکشی . هرچند اگر می ماندی باهم بجای قهوه خانه … می توانستیم به کتابخانه ها و مراکز فرهنگی شهر برویم و چای و کافه گلاسه بنوشیم و … . راست می گویی استاد! یادم رفته بود به تو بگویم که همه چیز مان را فروخته اند یا در حال فروشند و واگذاری، از فرهنگ ، فر و شکوه پوستینش و سخنوری مدیرانش مانده و از هنر پز لاکچری بازیش ، و قلم نیز هنوز در بند قلم تراشان نامرد و جاهلان عالم نمای است …   امروز بجای کتابداری ،کافه داری می کنیم و شیک ترین کافه ها را در مجتمع ها و خانه های … راه انداخته ایم !
قرار بود دیگر ننویسم، اصلا حرف نزنم … ،اما تو برایم عزیزتر و بزرگ تر از آن بودی که عهد خویش نگه دارم و چند کلامی برایت از ارادت خالصانه خویش به تو که به کتاب و قلم و اندیشه و انسانیت ،تا آخرین لحظه حیاتت وفادار ماندی ،ننویسم .
کتابت را بر می دارم و نگاهش می کنم «می خندم ،پس هستم »  تا شاید کمی حال دلم خوب شود ، اما نمی شود استاد ! نمی شود ،مدت هاست که نمی شود، پس چرا من نمی توانم بخندم مرد ، شاید چون تو نیستی و من به ظاهر هستم  ، پس من می گریم …