- پایگاه خبری آذرقلم - https://azargalam.ir -

طاهر فرخندی، معلمی که فرهیختگی را تدریس می کرد!

[vc_row][vc_column][vc_column_text]آذرقلم: وقتی از من می پرسند که نویسندگی و روزنامه نگاری را از کی و از چه کسی آموختی و کاربرد ضرب المثل برای هر نوشته را از چه کسی یاد گرفته ای، بعد از حدود سه دهه فعالیت در حوزه مطبوعات و قلم و رسانه دو نفر را نام می برم. اول: پدرم که شش دهه خبرنگاری کرده و در مکتب او روزنامه نگاری را شروع کردم و دیگری معلم دوره دبیرستانم در دهه شصت در دبیرستان شهدا (جامی) تسوج! «غلامحسین طاهر فرخندی»!

یک مرد چهارشانه و مودب و کمی اخمو. به ندرت می خندید. قدمهایش کوتاه و محکم بود در حرف زدن اهل حساب و کتاب بود و کلمه ای زاید حرف نمی زد. معلم ادبیات و انشا نویسی ما بود. لحظه شماری می کردم که پای درس او بنشینم. بسیار سخت گیر بود. بالاترین نمره اش 16 و یا حداکثر 17 بود که آن هم مال من بود!
از دهانش حرف و کلام زاید بیرون نمی آمد. برای هر واژه و عبارت که در کتاب فارسی و ادبیات آن سال ها می آمد معادل دیگری می نوشت. متون ادبی ثقیل کتاب را، مثل موم به روح ما تزریق می کرد. گاهی تعجب می کردم. آدمی و این همه اطلاعات ادبی و سخندانی؟ گاه شک می کردم که شاید او از روی نوشته ای که روی میز فلزی کلاس گذاشته می خواند! اما اشتباه می کردم. او فقط همان کتاب را باز می کرد. کتابی که از تازگی برق می زد و هیچ نقطه و خطی روی آن نبود. یک بار ترسان ترسان و دزدکی کتابش را دید زدم! می خواستم مچش را بگیرم و به بچه ها بگویم که اطلاعات او کپی شده است و از روی کتاب و نوشته! اما تیرم به سنگ خورد. او دریای معرفت و اندیشه و ادب بود. به همراه یکی دیگر از معلمین دیگر (آقای عباسی، دبیر طرح کاد)، هر روز صبح شنبه به شهر کوچک ما می آمد. تا روز سه شنبه در اتاق کوچک دبیرستان ما اقامت داشتند و سه شنبه به تبریز برمی گشتند تا شنبه ای دیگر و درس و کلاسی دیگر….
بد اخلاق بود. شاید به زعم ما بچه های جوان که دنبال شور و جوانی و شوخی بودیم. اما بسیار جدی و سر به زیر بود و در کارش شوخی نداشت. به سختی لبخندی بر روی لب داشت. در برابر اشتباه بچه ها چنان با کنایه و ضرب المثل و حرف های ناب، برجک خطاکار را نشانه می رفت که بعید بود آن خطاکار بار دیگر اشتباه کند!
یکی از ویژگی هایش این بود که بعد از تصحیح اوراق امتحانی در حالی که بچه ها در استرس و انتظار اعلام نمرات بودند، از تک تک دانش آموزان می پرسید حدس می زنید چند بگیرید!؟ و جالب آنکه، خود این سوال از هر آزمون و امتحانی سخت تر بود و پاسخ به آن سوال، مصیبت عظما! برای اینکه باید جواب شما قریب به یقین می بود.
وای به حال دانش آموزی که نگوید و یا با فاصله زیادی نمره احتمالی اش را بگوید! آقای طاهری باور داشت که هر کس و هر امتحان دهنده ای بهتر از هر کسی می داند که نتیجه کار و امتحان و آزمونش چیست و نیازی به داور و قاضی و مصحح ندارد!
عجب درس بزرگی….. برای همین ، هر کس از بیان نمره اش طفره می رفت و یا حدس و گمانی متفاوت داشت، ورقه ای دریافت نمی کرد و تا پایان سال از نمره اش با خبر نمی شد و مورد غضب قرار می گرفت و چه بسا، کنایه ای تنبیهی در جمع دریافت می کرد !
خوب یادم هست. یک بار از من پرسید: تو بگو خوش نیت! ورقه ات را چندی نوشتی؟

خودم بعد از هر امتحان، بالا و پایین می کردم. می دانستم چند تا را غلط نوشتم و چند تا را درست. ردیف اول می نشستم. هم ریزاندام بودم و هم شاگرد نسبتا زرنگ کلاس. بنابراین گفتم: فکر می کنم 17 تا 18 بگیرم!
انتظار تشویق داشتم اما آقای طاهری خونسرد و در برابر تعجب من گفت: تو چطور شاگرد زرنگی هستی که دو نمره بیشتر به ورقه ات می دهی؟! 16 شدی اما خیلی خوش بین تشریف داری خوش نیت!!
و با این حرف صدای خنده بچه ها در کلاس مثل توپ ترکید!
سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم. اما یاد گرفتم که: بهترین داور و قاضی و مصحح در زندگی آدمی، خود اوست! با خوش باوری و تبلیغ و … نمی توان واقعیت ها را کتمان کرد.

گاهی به مغازه مطبوعاتی و کتابفروشی پدر می آمد و خودکاری و کتابی و دفتری می خرید. و من و برادرم سریع در انباری مخفی می شدیم. خجالت می کشیدیم از ابهت و چهره اش. شاید هم می ترسیدیم که نکند یک دفعه در پیش پدر هم با ما به کنایه و مثال سخن بگوید. اما آنقدر کم حرف بود که جز سلام و علیکی و پرداخت پول دفتر و قلم، حرفی نمی زد. بعد از رفتن او از مغازه، افسوس می خوردیم که چرا بیشتر در مغازه نمایند و حرف زیادی نزد؟ از دهانش درِّ و گوهر می بارید شاید آن روزها برای ما کمی مزه گَس داشت و تلخ بود، اما شیرین و آموزنده بود.

اخلاق و سلیقه خاصی در انشانویسی داشت. انشا و نوشته نه باید آن قدر طولانی و روده درازی باشد که « مگر می خواهیم باوجب اندازه بگیریم؟!» و نه باید آن قدر کوتاه و بی مفهوم باشد که « تلگرافی نوشتی، تبریز، بادام، ترقی!» و اینها همه مثال ها و کنایه های آقای طاهری بود. بیشتر از هر چیز این مثال ها و کنایه ها و داستانک هایش به دل ما می نشست.

***
سه دهه از آن زمان گذشت. سال ها بود که به دنبالش بودم در کوچه پس کوچه های تبریز. تا نشانی از او بجویم. با وجودی که سنی از او گذشته بود اما با وجود این ازدواج نکرده بود. بنابراین از خانواده او هم نتوانستم اثری بجویم. نه در اینترنت و نه در منطقه محل سکونت شان. کمی هم خجالت می کشیدم.
تا اینکه امروز خبر بدی شنیدم. بر حسب تصادف با خواهرزاده او آشنا شدم. آقای آرش داوطلب. و او گفت که هفته قبل مراسم چهلمش بود!
افسوس … ناگهان چقدر زود دیر می شود… و من در حسرت دیدار دوباره استاد اشک ماتم و حسرت ریختم. حیف شد. مردی از سلاله ادب و اندشه و معرفت. مجرد مانده بود. شاید هم مطالعه و غور در ادبیات فرصت و مجالی برای تشکیل خانواده به او نداده بود.

روز معلم امسال، مراسم چهلمش بود. …

روحش شاد

به قول استاد شهریار:

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

 

در شگفتم من نمی پاشد زِ هم دنیا چرا؟![/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]