آذرقلم: احمد جلیلپور، هفت سال همراه حاجآقا بود. او در این گزارش به نقل چند خاطره از آیت ا… آل هاشم می پردازد.
به گزارش آذرقلم به نقل از فارس، از درِ مسجد که وارد میشدی، بوی عطر نمیآمد، بوی گلاب هم نه. عطر دل بود، صفای نَفَسی که خلوص داشت. از جنس خاک، از جنس مردم. صدایی که از تریبون میآمد، صدای دردهای مردم بود؛ نه خطبه، که روایت زندگی بود.
مردم تبریز او را «امام جمعه شنبه تا جمعه» صدا میزدند، لقبی که نه یک شعار، که تابلوی زندگی یک مرد بود؛ مردی که منبرش میان کوچهها بود، میان کارگاهها، در کنار مزار شهدا، کنار دلهای شکسته.آیتالله سیدمحمدعلی آلهاشم فقط در خطبههای جمعه خلاصه نمیشد.
اگر فقط آنجا دیده بودیش، نیمی از بودنش را ندیده بودی. نیم دیگرش را باید در اشک شبانهاش کنار تابوت شهیدی گمنام، در همدلیاش با کارگری خسته، یا در دست گرفتن نامه کودکی یتیم، پیدا میکردی. و آنگاه که آسمان، او را به آغوش کشید، مردم برای وداع نیامده بودند؛ آمده بودند تا پدر مهربانی را بدرقه کنند که تمام روزهای هفته، کنارشان بود و برایشان نفس میکشید.
امام جمعهای که «وقت» نمیشناخت
احمد جلیلپور، هفت سال همراه حاجآقا بود. میگوید: «فکر میکردم بیت امامجمعه جای آرامی است؛ نمیدانستم قرار است در این خانه کوچک، خستگی معنا نداشته باشد.
حاجآقا ساعت ۳ صبح راه میافتاد تا ببیند کدام مسجد نماز صبح برپا میکند. جمعه برایش روز تعطیل نبود، روز آغاز بود… حتی در لحظه تحویل سال، ما در اورژانس بودیم. پرستاری اشک میریخت و میگفت: حاجآقا، ما گله داشتیم که چرا در این لحظه کنار خانوادهمان نیستیم؛ اما حالا که شما را اینجا میبینیم، شرمنده شدیم.»
من امام جمعه همه هستم
نه فقط امام جمعه قشر خاص. حاجآقا با همه حرف میزد. به جلسات با طیفهای مختلف سیاسی میرفت، با آنها که باورشان نمیشد یک روحانی اینگونه به سخنشان گوش دهد. حتی با لیدرهای تراکتور، سر صحبت باز میکرد؛ حرف دلشان را میشنید، دلشان را به دست میآورد. مسجد را خانه کودک میدانست. میگفت: «بگذارید کودک بدود، بازی کند، سروصدا کند؛ مسجد باید برایش آشنا باشد، نه غریب.»
دیدی آمدم؟
31 شهریور بود که به همراه حاج آقا آلهاشم به رژه نیروهای مسلح رفتیم، فکرش را بکنید دو ساعت تمام حاج آقا زیر آفتاب سر پا ایستاد! ساعت 9 صبح بود که مراسم تمام شد و در حال برگشت بودیم که یک آدرس به ما داد؛ گفتم حاج آقا اینجا کجاست!؟ گفت یک مدرسه در منطقه یاغچیان و زودتر خودمان را به آنجا برسانیم!
خلاصه به آن مدرسه رفتیم و حاج آقا اسم یک دانشآموز را گفت تا صدایش بزنند! آن دانشآموز به محض ورود همین که چشماش به حاج آقا خورد تمام وجودش پر از شور و ذوق شد؛
خلاصه آن دانشآموز لحظهای رفت و با همکلاسیهایش برگشت که بعضیها حاج آقا را میشناختند و بعضیها هم نه! اما ماجرا از این قرار بود که آن دانشآموز از پدرس خواسته بود تا یک پیامک به شماره حاج آقا با این متن که سلام حاج آقا آلهاشم، فردا اولین روز مدرسه من است، میشه شما هم بیایید؟ حاج آقا نه پدر و نه آن بچه را میشناخت ولی به آن پیامک اینگونه جواب داده بود: «بله میآیم». حاج آقا آن پسر را در آغوش گرفت و بغل گوشاش گفت دیدی آمدم؟
من امام جمعه آن خانم با حجاب کم هم هستم
در میان جمعیت میآمد. از درب تشریفات نمیرفت. مترو سوار میشد، در تاکسی مینشست، با صافکاری که دستش روغنی بود، روبوسی میکرد. میگفت: «من امام جمعه آن خانم با حجاب کمهم هستم. او هم از مردم ماست.»
پول بلیط تئاتر و سینما را میداد
حاج آقا برای بررسی محتوای تئاتر و فیلمها و پیشنهاد آنها به مردم من را مامور میکرد تا بروم و تماشا کنم و بعضی وقتها هم خودش میرفت و هر موقع من را میفرستاد، پولاش را میداد و تاکید میکرد حتما بلیط بخر.
با دانشجوها غذا میخورد
به خوابگاههای دانشجویی سر میزد. با بچهها مینشست، غذایشان را میخورد. ساعت از نیمه شب میگذشت، اما حاجآقا هنوز پای درد دل جوانها بود. یکبار گفت: «برویم دانشگاه فرهنگیان»؛ رفت، با دانشجوها در صف ایستاد. غذا را با آنان خورد و همانجا قول داد مشکل سلف سرویس را حل کند… و کرد.
وقتی ریواس خرید، وقتی لواشک آورد…
در مأموریتها خودش ماشین میراند. برای ما میوه و لواشک میخرید. فرق نمیگذاشت. مثل پدری که همسفر بچههایش باشد. مثل رفیقی که بار را با هم ببرد.
نامهای با دوچرخهای در جواب
نامهای رسید: «حاجآقا، برایم دوچرخه میخری؟» آن نامه، نه در صف بوروکراسی گم شد، نه به دستیار واگذار شد. همان روز دوچرخه خریدند و فرستادند.
بارکالله آلهاشم
حاج آقا حس ششم بسیار قوی داشت، مثلا یک جایی دعوت میشدیم حاج آقا میگفت اینها برای فلان دلیل از ما خواستند تا آنجا برویم یا مثلا فلانی این نیت را دارد و هر وقت هم که حرفشان درست از آب در میآمد با خنده میگفت: بارکالله آلهاشم، گفته بودیها.
آیتالله آلهاشم و اهالی رسانه
حاج آقا اهالی رسانه را به خوبی میشناخت! درواقع اهالی فرهنگ و هنر را میشناخت و احترام ویژهای میگذاشت.
و عشق بیپایان به آقابرای هر دیدار با رهبر انقلاب، خطابهاش را تمرین میکرد. شور و شوقی داشت که باور نمیکردی این بار چندم است. میگفت: «سه امام جمعه سید، شهید شدهاند، انشاءالله شهادت سهم من شود…» و شد. و حالا، تنها جملهای که بارها از او شنیدهایم:
الله، الله، الله… اخلاص، اخلاص، اخلاص…
منبع: فارس