- پایگاه خبری آذرقلم - https://azargalam.ir -

آفتاب و ماهتاب ابدی/ روایتی از شمس و مولانا

یادداشت: محمدحسن چمیده فر

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفت

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

دوست عزیز جوانی گله مند بود که : شمایی که عاشق مولانا و شمس هستید ،چرا در برابر آنانی که هتاکی و انکار ایشان می کنند ،ساکت مانده اید و …؟ گفتم آری من عاشق ایشانم ، عاشق که نه ! بقول علامه جعفری رض که می گفت « من عاشق او نیستم ،خیره ی در مولانایم » من نیز حیران و واله و سرگشته ی ایشانم. « سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا …» مولانا اقیانوسی ست که برای درک و فهمش و نوشیدن جرعه ای به قدر گنجایش ظرف مان از دریای کلامش ، چاره ای جز غرقه گشتن در بیکران عرفان و معرفت و اخلاق و حکمت وی نیست ! مولانا با آن عظمت و بزرگیش، ماهتاب خورشید شمس تبریزی ست . « چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم / نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم » حال تو خود ببین که شمس، این پیر فرزانه ی رازآلود چه اتفاق شگرفی ست در عالم ؟!
مگر خورشید و ماهتاب ، آن جان جان جان ها و آن نور مطلق و خداوند خداوندان اسرار ، برای نورافشانی و حیات بخشی خویش بر عاشقان و سیراب نمودن تشنگان معرفت ،منتظر رد و تایید خفاشان شبگردی می شوند که چشمان تاریک بین و عقل دگم اندیش شان جز سیاهی و پلشتی چیزی نمی داند و نمی بافد ؟! اگر کسانی بعد قرن ها هنوز منکر آفتاب و ماهتاب اند ،  مثل شان مثل کسانی ست که روز روشن بر بام می روند و دوچشم خویش می بندند و آنگاه انکار خورشید می کنند ،! برای ایشان از من کمترین که تنها قطره ای از اقیانوس معرفت ایشان نوشیده ام و شبانروز مست این باده ی نابم ، کاری بر نمی آید ! که « آفتاب آمد دلیل آفتاب » چراکه تمامی جواب ها برای این زور داران و زر داران جامعه در خود همان اصول اصول اصول دین _مثنوی مولانا _ آمده است ،اگر کمی، تنها کمی آن مستی ویرانگر قدرت و برق کور کننده ثروت و توهم بزرگی و دانایی جهل مقدس ناشی از کرسی و خرقه و منصب ، امانشان دهد …!
نور مردان مشرق و مغرب گرفت
آسمانها سجده کردند از شگفت

آفتاب حق بر آمد از حمل
زیر چادر رفت خورشید از خجل

ترهات چون تو ابلیسی مرا
کی بگرداند ز خاک این سرا

من به بادی نامدم هم‌چون سحاب
تا بگردی باز گردم زین جناب

شمع حق را پف کنی تو ای عجوز
هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز

کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس

حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی

جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور

هر که بر شمع خدا آرد پف او
شمع کی میرد؟ بسوزد پوز او

چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب…