یادداشت: احمد بایبوردی
آذرقلم: اخیرا در خبرها آمده بود که شهرداری تبریز سفارش ساخت فیلم «آقای شهردار» را داده است و آنرا در جلسه شورا مصوب نموده است. ابتدا خبر را باور نکردم بعد که دقیق شدم به صحت آن پی بردم. چیزی که برای من تعجب انگیز است اینکه ما می خواهیم با ساخت این فیلم به کجا برسیم؟ آیا می خواهیم شهید باکری را بیشتر به جامعه معرفی کنیم؟آیا می خواهیم شیوه شهردار بودن ایشان را الگو قرار دهیم؟ فکر نمی کنم کسی در آذربایجان زندگی کند و این شهید عارف و وارسته را نشناسد.اینکه شهرداری بخواهد در زمان فعلی مثل ایشان عمل کند امری محال وامکان ناپذیر هست.
همه می دانیم شهید باکری از شهرت گریزان بود و به همین خاطر مصاحبه ها و عکسهای محدودی از او به جای مانده ااست. شهید باکری بسیار با اخلاص و با تقوا بود و مانند سایر شهدای ملی کشور علاقه ای به شهرت نداشت. اینکه در شرایط فعلی اقتصادی کار بزرگی می کنیم وحقوق پرسنل را می دهیم آن وقت سفارش ساخت فیلم دومیلیاردی می دهیم! نمی دانم از مردم حاشیه شهرمان خبر داریم اگر شهید باکری الان شهردار بود به طور مرتب به آنها سر می زد فکری به وضعیت نامناسب سر پناه شان می کرد .اگر روزی خدای نکرده زلزله در تبریز اتفاق بیافتد در دامنه های عینالی چه اتفاقاتی رخ خواهد داد؟!خاطرات آن شهید را مرور می کنم آرزو می کنم ای کاش کارگردان فیلم این وقایع را می توانست به تصویر بکشد مثلا وقتی در یکی از اردوگاههایی که قرار بود رزمندگان برای عملیات جدید آماده شوند، یکی از نیروها با تانک نفربر به سرعت در حال تردد در منطقه بود و گرد و خاک شدیدی به راه انداخته بود که در این حین مهدی باکری سر رسید و از وی در خصوص علت این کار سوال کرد که متوجه شد آن رزمنده برای دریافت غذا از محل استقرار خود با نفربر به آشپزخانه رفته و برگشته است.زمانی که ایشان متوجه اقدام آن رزمنده شد بهشدت با او عتاب کرد و خیلی عصبانی شد و پس از آن مسئولان قضایی را فراخواند تا با او برخورد کنند.زمانی که کار آن رزمنده برای تضییع بیتالمال بالا گرفت و پروندهای برای او ایجاد و قرار شد به دستگاههای ذیصلاح ارسال شود، شهید باکری به مأمور پرونده گفت: «حالا که اتفاقات اخیر را در پرونده درج کردید، این را هم بنویسید که مهدی باکری هم به آن رزمنده عتاب کرد و عصبانی شد تا اگر دادگاهی بود به این قضییه نیز رسیدگی کند تا حقی از کسی پایمال نشودیا زمانی که یک جعبه خرما پیدا می کند. دیدیم صدای فریاد آقامهدی میآید، رفتیم دیدیم آقامهدی یک مشت خرما پیدا کرده که بچههای بهداری آن را دور انداخته بودند، شهید باکری که گشت میزد آن را دیده بود، فریاد میزد من روز قیامت چه جوابی بدهم؟ چرا نعمت خدا را اینجا انداختهاید، بعد هم آقامهدی دوروبر آن را تمیز کرد و رفت در چادرش، آن را شست و خورد.ویا روایت مشهور خودکار که نقل می کنند. شهید باکری میخواست برود بیرون.
ـ آقا مهدی! توی راه که برمیگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.
ـ من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره؛ روی یه تیکه کاغذ هر چی میخوای بنویس بهم بده.
او همان موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتمشان تا چیزهایی که میخواستم، برایش بنویسم. یکدفعه به من گفت: «ننویسیها!
جا خوردم، نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود.ـ مگه چی شده؟!
ـ اون خودکاری که دستته، بیتالماله.
ـ من که نمیخواهم کتاب بنویسم، دو سه تا کلمه که بیشتر نیست.
ـ نه، درست نیست. با اینکه فرمانده لشکر بود، من دیده بودم این شلوارش که پاره میشد میداد خیاط برایش درست میکرد و چندین و چند بار میداد شلوارش را تعمیر میکردند.و آنرا دور نمیانداخت.ما اگر شلوارمان پاره میشد می انداختیمش دور یکی دیگر میپوشیدیم.ما این جور بودیم.ولی آقا مهدی اینطور نبود.میگفت این شلوار به سختی توسط نظام مقدس جمهوری اسلامی تهیه میشود.اگر در خط میدید وسایل یا لباسی افتاده میگفت جمع کنید بیاورید.روی این چیزها حساس بود.یادم نمیرود که بعد از عملیات خیبر که برگشته بودیم عقب، پشت مقر ما لشکر ۸ نجف حمام داشت.نزدیک بود به مقر ما بود. آنها نسبت به ما یک مقدار امکانا. شان بیشتر بود!به من گفت: «میرآب! ببین از بچهها کی یک زیر پیراهن استفاده شده دارد دو ساعت به من قرض بدهد، من پس میدهم به او.»من گفتم: «آقا مهدی! تدارکات ما همین جاست اجازه بدهید من برای شما یک زیرپیراهن نو بیاورم.»گفت: «نه نیازی نیست.» من خیلی اصرار کردم به او که شما چند روز است در عملیات هستید و میخواهید دوش بگیرید و… که گفت نه نیازی نیست.رفتم تدارکات و یک مشهدی یعقوب داشتیم، به او گفتم: «مشدی! یک زیرپراهن لازم دارم.» رفت یک زیرپیراهن نو آورد.گفت: «برای کی میخواهی؟» گفتم: «برای آقا مهدی.»ولی نو اش را نمیخواهم. اگر خودت داری بردار بیاور.او هم خیلی به آقا مهدی علاقه داشت گفت: «تو رو خدا بگذار خودم ببرم بدهم.»که من گفتم: «نه آقا مهدی ممکن است از تو نگیرد.من بعدا میگویم که مشهدی یعقوب داده.» برد دادم به آقا مهدی.گفت: «برو یک کتری بزرگ بیاور.» باران آمده بود و وسط دو تا خاکریز آب زیادی جمع شده بود.رفت از آن آب برداشت برد گذاشت گرم شود. چند دقیقه بعد مرا صدا کرد گفت بیا پشت این چادر آب را بریز من سرم را بشویم!من گفتم: «آقا مهدی! آنور حمام هست. هیچ کس هم آنجا نیست. اجازه بدهید من بروم به نیروهای آقای کاظمی بگویم آقا مهدی میخواهد بیاید اینجا دوش بگیرد.»گفت: «نه. بچهها الان از خط برگشتهاند میخواهند دوش بگیرند.»اگر میرفت و بچهها او را میدیدند، همه میآمدند عقب میایستادند تا آقا مهدی دوش بگیرد ولی نرفت.حتی کمی این طرف تر خودمان حمام داشتیم که بچهها شش تا شش تا میآمدند دوش میگرفتند.اما نرفت. من آب را گرفتم و او موهای سرش را شست. زیر پیراهنش را هم شست و پهن کرد تا خشک شود. دو ساعت بعد دوباره همان زیر پیراهن را برداشت پوشید و زیر پیراهن امانتی را برگرداند. او فرمانده لشکر بود و میتوانست بگوید برایش زیر پیراهن بیاورند و زیر پیراهنش را در بیاورد بیندازد آن طرف.ولی تا این حد برای بیتالمال ازش قائل بود و یک زیرپیراهن نو را هم برای دو ساعت نخواست که از بیتالمال بردارد.با مرور این خاطرات هنوز نتوانستم دلیل واقعی فیلم شهردار را متوجه بشوم. امیدواریم با کارها وتصمیماتی که در دوران مدیریت می گیریم بتوانم در صحرای محشر در چشمان این شهیدان نگاه کنیم.